گوزن

تراوشات ذهنی نویسنده ای جوان

گوزن

تراوشات ذهنی نویسنده ای جوان

کشتی به آتش لنگر زده

يكشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۸، ۰۳:۴۰ ب.ظ

  دومین سالگرد سانچی

می سوزد و فریاد میزنم ,  می سوزد و اشک میریزم ,شیون میکنم و لبخند می زند , به سمتش دست دراز میکنم و دست هایش را پشتش قایم میکند , نزدیک میشوم  و دور میشود ؛ ناگاه آتش زبانه میکشد...........

   هراسان از خواب میپرم.زمان و مکان را به یاد نمی آورم. منگ منگم,گیج گیج.در ذهنم قیافه اش را مرور میکنم.یاد ندارم تا بحال اورا حتی ثانیه ای بیرون از عالم خیال دیده باشم. هرچه بیشتر میگردم کمتر پیدا میکنم.چند روزی میشود که هرگاه چشمانم را میبندم جسم سوخته اما در عین حال استوارش را در پس پرده پلک هایم میبینم.دقیق بعد از آن اخبار کذایی...

 

[ده روز پیش]

   پدرم:«هیس هیس. بذار ببینم اخبار چی میگه.»

همه با دقت چشم به تلویزیون دوزیم.با هر کلمه که از زبان گوینده خبر گفته میشود ما بیشتر متعجب میشویم. مجری خبر از برخور کشتی نفت کش سانچی با کشتی فله بر چینی میدهد.از انفجار سانچی.از بی خبری از افراد داخل کشتی.

 مادرم:«خدا به جوونیشون رحم کنه»

احساس خفگی میکنم.شاید مسخره به نظر بیایدکه برای اشخاصی که هرگز هیچ دیداری با آن ها نداشته ای اینگونه داغدار شوی.چشمانم را میبندم و اجازه باریدن را صادر میکنم.قطره ی اول آهسته آهسته روان میشود,دومی , سومی, چهارمی و.... به همین ترتیب سیلابی از اشک روی گونه هایم روان میشود.

احساس خفگی میکنم.احساس درد در تک تک سلول های بدنم و قوی تر از همه حس ها حس عصبانیت و خشم.نه اینکه از دست کسی عصبی باشم. نه! از دست خودم,خودم که جز بغض و غم هیچ کار دیگری از دستم بر نمی آید.

[زمان حال]

  _مهربان!مهربان!کجا موندی دختر؟

     با صدا ی مادرم از فکر به گذشته خارج میشوم و به زمان حال برمیگردم.آنقدر در عالم فکر و خیال غرق شده بودم که متوجه نشدم کی و چگونه رو به روی آینه دستشویی قرار گرفتم.به تصویر خودم در آینه خیره میشوم. از دیدن چهره ام در آینه تنها به یک چیز پی میبرم؛به اینکه آدم ها چه زود پیر میشوند.

     از اتاق خارج میشوم طبق روال همیشه من و مادر با هم صبحانه میخوریم و من بعد از خداحافظی و جمله همیشگی مامان,«بسم ا.. بگو و برو»,در خانه را میبندم و روانه راه پله میشوم.همچنان به فکر آن غریب آشنا هستم.

    دیروز که اعلام کردند کشتی در حال غرق شدن است احساس کردم روح از تنم جدا شد.در خلا عمیقی فرو رفتم.

    سر ایستگاه که میرسم موسیقی آرامبخش همیشگی,صدای امواج دریا,را پخش میکنم.صدای برخورد امواج به سنگ ها در گوشم میپیچد.پارادوکسی غم انگیز است,سوختن میان حجم انبوهی از آب.

   به مدرسه که میرسم صدای خنده ها آزارم میدهد.حس میکنم اگر خنده ای سر بدهم هرچند تلخ,گناهی نا بخشودنی مرتکب شده ام.

    عقربه ها با هم مسابقه گذاشته بودند تا ثابت کنند وقت برای کنار هم بودن کم است.ذهنم به سمت زجه و گریه ی نو عروس داغدار کشیده میشود.اتفاقی که در میان هق هق هایش روایت میکرد در گوشم زنگ میزند:«زنگش زدم داشتیم باهم حرف میزدیم.گفت یهو منفجر میشم و دیگه نمیاما!بش گفتم لوس نشو این همه ماموریت رفتی اینم مثه بقیه.کاش رو حرفش حساس تر میشدم کاش تلفن رو هیچ وقت قطع نمیکردم.»

 بالاخره مدرسه تمام شد و مسیر برگشت را در پیش میگیرم.در طول مسیر رهگذر هارا با دقت بیشتری نگاه می کنم.

    جلوی در قهوه ای رنگ آپارتمان که می ایستم چشمم به کاغذ لای در میافتد.کاغذ را برمیدارم و میخوانم:«سلام عزیزکم ما برای خرید وسایل سفر,بازار رفتیم.غذا روی میز گذاشتم برات کلید هم داخل یکی از لنگه کفش های جلو ی در گذاشتم.»

    دولا می شوم و کلید را بر میدارم.در را باز میکنم.خانه غرق در سکوت و تاریکی است.از این سکوت مطلق دارم کر میشوم.این حجم از تاریکی آن هم در میان روز تنها نشان دهنده ابری بودن هوا است.دل من و دل هزاران فرد دیگر این روز ها مانند دل آسمان ابریست.

    نگاهی به ساعت می اندازم طبق گفته های بابا پشت تلفن ,تا چند دقیقه دیگر میرسند تا وسایل را در ماشین بگذاریم و راهی سفر شویم.

    پس از سپری شدن ساعاتی طولانی بالاخره کنار ساحل, پدر ماشین را متوقف میکند.همیشه وقتی به اینجا می آییم پیش از انجام هر کاری سری به ساحل میزنیم.صدای امواج این دریای خاک و خون دیده آرامش را به صورت تدریجی به مغز استخوانم تزریق میکند.همه خانواده حال مرا به خوبی درک میکنند و میدانند در چنین شرایطی تنها,تنهایی در کنار دریا است که آرامم میکند.در راه که بودیم گوینده رادیو خبر از غرق شدن کامل سانچی داد.

   کنار آب زانو میزنم.نامش در ذهنم منعکس میشود؛«خلیج فارس».مبدا کشتی غرقه در آب همینجا بود. مقصدش طبق قرار داد کره جنوبی, اما مقصدی که رسیدند...........

   چند متر آن طرف تر خانواده ای نشسته بود.آتش روشن کرده و شاد شاد با یکدیگر در حال صحبت بودند.صدای کودکی به گوشم رسید که با آن لحن شیرین کودکانه خطاب به پدرش می گفت:«بابایی با آب خاموش کنم آتیش رو؟»لبخندی تلخ تر از زهر بر روی لبانم جا خوش میکند.خاموشی آتش با آب و سوختن در اقیانوس.

   با نگاهی به دور دست ترین نقطه دریا تصویر تک تک اعضای آن کشتی در جلو چشمانم نقش میبندد.آهی عمیق و از ته دل میکشم.وقتی درد برای من اینگونه شدید است خدا به خانواده هاشان صبر بدهد...........

   سوختن سانچی گواه داد هر اتفاقی در هر مکانی ممکن است. وَاِلّا چه کسی باور میکند سوختن در اقیانوس را.............

   صدای گرم خواننده ای در گوشم طنین انداز میشود:

«جذاب ترین حادثه زندگی ام رفت 

دیوانه ی دیوانه ی دیوانگی ام رفت 

تو میروی و جان عزیز من مغرور 

هر لحظه به من دست تکان میدهد از دور

انگار که تو آمده بودی بروی زود 

کز روز تولد به تنت رخت سفر بود

با این همه داغی که دلم دید و تبارم 

من این همه غم را به دلم یاد ندارم

بدرود امیدم نفسم عشق عزیزم 

آهسته برو پشت سرت آب بریزم

رویا ی مرا از دل دنیام گرفتی 

من سوختم اما تو که آرام گرفتی

این منظره کوچ تو را دشت ندارد

این کوچ همین کوچ که برگشت ندارد

با این همه داغی که دلم دید و تبارم 

من این همه غم را به دلم یاد ندارم

بدرود امیدم نفسم عشق عزیزم

آهسته برو پشت سرت آب بریزم»

این داستان به آب و خون آغشته است 

  • میم کوچک

16دی

آتش

سانچی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی